گاهی وقتها متوجه نیستیم چیکار میکنیم!
فکر میکنیم هدفی که انتخاب کردیم درست و به جاست، اما بعد مدتی میوفتیم تو بن بست، البته خدا چون صلاح نمیدونه میندازمون تو بن بست، سالها بعد متوجه میشیم چقدر اون بن بست خوردنه مفید بوده و مانعی ایجاد کرده واسه اینکه تو باتلاق تصمیم اشتباه خودمون فرو نریم!
خدایا ؛ حالا درسته ما خیلی مغروریم و حرف فقط حرف خودمونه و نظر بقیه رو قبول نداریم، ولی ازین بابت خاطرم جمع شده که گاهی میندازیم تو بن بست که از راه خارج نشم.
یهو میبینی از اون بن بست یه راه میانبری پیدا میشه که از هیچ شاهراهی گمانشو نمیبری!
خدا اینجوری آدمهاشو هدایت میکنه ...
من خیلی چیزها رو دوست داشتم که بهش برسم ، سعی و تلاشمم کردم ولی نتونستم بهش برسم ... یعنی خدا جلومو گرفت!
ولی خب خدا وقتی چیزی رو ازت میگیره میخواد جایگزین بهتری بهت ببخشه!
گاهی این جایگزین یه احساس آرامش تو زندگیه، گاهی ایمان و حب اهل بیته، گاهی هم نشین و رفیق خوبه، گاهی همسر صبور و پاکدامنه، گاهی مال و داراییه ، گاهی هم هدایت و سربه راه شدنه!
بهرحال کاش خدا بزنه پس سرمون قبل اینکه سرمون به سنگ بخوره!
امشب اولین برف زمستونی تو تهران شروع کرد به باریدن و دلم نیومد فضای سرد وبلاگ قدیمیم رو به نوشته ای گرم نکنم :)
پ.ن1:میگن برف حرف میاره :/
پ.ن2: اگه خواننده ای داره اینجا دلش گرم و لبش خندون ...
عزت زیاد
پائیز روزهایش به کوتاهی می رود،
و درختان را از برگ و بار خالی میکند،
تا انسان فرصت را مغتنم شمارد و کوتاهی عمر را تماشا کند!
پائیز فصل صبر است،
فصل پرورش است،
فصل بندگی ست!
و شبهای بلندش فرصتی ست برای جبران آنکه تابستانش به خطا رفته! :)
پاییز فصلی ست برای قرار ملاقات، فصلی است برای دیدن او ، کنار هر برگ درختی، که جز به اجازه او به زمین نمی افتد؛
وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا ...
چیزی که وجدان ها را به درد می آورد
گرسنگی کودکانی است
که با وعده ی شام مادرشان
در خواب بودند
وقتی بیدار شدند
مادر به اسارت رفته بود
پدر سر بریده بود
و شام سوخته!
و کسانی که خدایشان را لای کتابها پیدا کرده بودند
الله اکبر گویان
کودک گرسنه را در گهواره اش محکوم میکردند
و خدا فریب سجده های طولانیشان را نخواهد خورد
اگر خدا گرداننده ی گهواره هاست
پس موساهای زیادی در گهواره ها روی نیل ها روان خواهند شد
باران می آید
و همراه هر قطره باران
یک فرشته
زیرباران تنه های مان بهم می ساید
من خیس بارانم
و آنها خیس دلتنگی
باران که می آید
دستانم را باز می گذارم
تا رحمت خدارا درآغوش بگیرم
و در آغوشش جایم می دهد
و می گویند شیوه ی مریدان علی ست
که زیر باران به دعا دست بردارند
که وقتی با دلتنگی درآمیخته باشد
و فرشته ها باشند
ندای بندگان شنیده میشود
مگر نه این قرارمان است باخدا
که در دلهای گرفته آرام بگیرد
به نام خدا
امروز بعد مدتهای مدید سراغ وبلاگم آمدم تا بروزش کنم...
اما ماندم چه مطلبی بگذارم تا شرمنده مجازآباد نباشم
امروز آخرین روزهای مردادماه 94 است، کلا از مرداد خاطره خوشی در ذهنم دارم ... خاطره یک انسان خوب
انسانی که شاید آینده به سراغم بیاید و یا شاید هم در گذشته ای دور تنها یک رویا بماند ...
در این چند وقته آنقدر از احساسم دور مانده ام که قلمم کند جلو می رود ، این چند ساله زندگی ها ظاهرا جلو رفته اما در باطن همه وضع آشفته ای دارند، رنگ و بویی از محبت نیست و خاطر هر انسانی جایی دیگر است ...
آن روزهایی که اینجا می نوشتم هنوز خبری از لاین و تلگرام و واتساپ و ... این نیومجازخانه ها نبود، اما این روزها آنقدر جذابیت آنها زیاد است که کمتر کسی سراغ وبلاگ و وبلاگ خوانی می آید، روند توسعه فضای مجازی همه را غافلگیر کرده
اما دل هرکجا باشد باز هم بر میگردد سرجای اولش، کل شی یرجع الی اصله
دل ما هم برای مجاز خانه خودمان تنگ شده ، آنجایی که کلی آدم خوب در آن رفت آمد داشتند
از سال 90 تا به حالا ....