یه حاجی تو یه روستایی بود سن و سالشم خیلی زیاد بود، شاید نود سالی داشت..زیادی امیدوار بود به زندگی!
یه روز که نوه نتیجه هاشو دور و برش جمع کرده بود دور کرسی، گرم صحبت و نصیحت و از این حرفا ... (کرسی رو گفتم که بدونی زمستون بوده )، رو کرد به برو بچ گفت: سال دیگه خرمنهای گندممون رو چجور جمع کنیم!!
برو بچ با خودشون گفتن این بابابزرگ ما توهم زده، هنو زمستونه زمینا خیسه، هنوز شخمی نزده ، هنو گندمی نریخته تو زمین، به فکر جمع کردنشه!!!
قصه بعضی از ما آدماستااااااااااااا
اونایی که منظورمو گرفتن کجای مجلس نشستن :d
.........................................................................................................................
الدنیا مزرعه الاخره!
باید یه چیزی داشته باشی که اونور راهت بدن یا نه!
تو به آخرت عقیده داری؟
چرا که نه
سید دعا لازمم ، اگه یادت بود لابه لأی زمزمه ها ت دعام کن . بلکه به نفس شما گرها باز شه سید محترم .
سلام محتاجیم
والا مارو خو از همین دنیا یه دفعه شوت میکنن جهنم